بانوی سراچه
مهسا همیشه خوب بود ولی روز به روز بهتر هم میشد. جمع های خونوادگیه صمیمی براش خوشایند بود و خب به اقتضای سنش کاری نداشت که تو مجلس گناه نشسته یا نه.همین قدر که خاله و دایی و عمه و عمو ... کنار هم بودن کفایت میکرد حالا اینکه کی محرمه کی نامحرم اهمیتی نداشت همین طور حجاب.
دخترا و پسرا کنار هم مینشستن و بازی میکردن و اینکه همه شون به سن تکلیف رسیده بودن لابلای بازی و شادی جوونی گم میشد.همین طور حجاب محرم و نامحرمی.
البته همیشه حیا و عفافش رو حفظ میکرد.
تا اینکه برادرش از دوران دبیرستان با یک جمع مذهبی آشنا شد و کم کم به اینکه توی جمع های خونوادگی بی حجابی نیاد حساس شد، کم کم به عروسی ها ، تا جاییکه همه میدونستن اگه خانما روسری سر نکنن توی مهمونی ها ، اون نمیاد و نباید توی عروسی های مختلط منتظرش باشن.
البته همه ی اینها با جنگ و دعوا و ناسزا و تهمت و زخم زبان هم همراه بود ولی اهمیت نمیداد.
بعد از چند وقت با یک دختر چادری ازدواج کرد و دو تایی توی خانواده اثر گذار شدن.
دیروز فهمیدم که مهسا هم پریده این ور پل! حالا مهسا و زن داداش هر دو تا چادری اند.
دیشب با مهسا حرف زدم، بهش تبریک گفتم .سر به سرش گذاشتم که باید واست جشن عبادت بگیریم.برام از فحش خوری هاش تعریف کرد و برخوردهای متفاوت هر کدوم از اعضای فامیل .
گفتم چرا چادری شدی ؟
گفت : مدتها ست که احساس میکنم وقتی چادر میپوشم آرامش بیشتری دارم ...
تبصره فرعی: دلیل های دیگه ای هم واسه انتخابش داشت
تبصره اصلی : اونایی که از کویر به دریا میرسن بیشتر از ساحل نشین ها قدر میدونن...
میگفت: چادر با خودش آداب خاصی داره که چادری رو مجبور میکنه به چیزهای خوبی پابند بشه.گرچه قبلش هم پابند بوده باشی ولی با چادر به طرف مقابلت آلارم میدی که من به چیزهایی پابندم و در ارتباط با من باید شوونی رو رعایت کنی...
Design By : Pichak |
چند صباحی ست که بانوی این خانه نقلی هستم.هم اینک دانشجوی مرز و بومم نیز ام.و امیدم بر این است که بنده هم باشم.