• وبلاگ : بانوي سراچه
  • يادداشت : دو نفري
  • نظرات : 1 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    به همان سادگي که تو با خنده رفتي و من براي رفتن تو گريستم به همان سادگي

    حالا مي آيي مي گويي چه خبر از آن شب بي خاموشي

    منظورت را بگو

    براي تو آن شب روشن بود و براي من از خاموش هم تاريکتر

    حالا مي دانم ديگر کسي چشم به راه يک مسافر خسته نيست چون تو هم نيستي

    برو به همانجا به همان خانه تاريک

    به همانجايي که وقت زيستن پر از گل شقايق بود

    مي دانستم تو بين من و ستاره او را برميگزيني

    حالا همگان مي فهمند . همان همگان دور و نزديک

    آنها مي فهمند که رازي ميان منو ستاره شب است

    گفتن بنويس من هم نوشتم حالا نمي دانم چرا نوشتها ناتمام نمي شوند

    انگار فهميدن ميخواهم تمامشان کنن . و آنها ميخواهند من را تمام کنن

    سالهاست . که من هنوز هم به همان ستاره نهم . به همان ستاره شب عشق خيره مي شوم .

    يادت هست آن ستاره عشق ما . تولد نوزاد نيامده ما را مي داد ولي .....تمام شدبه همان سادگي