اول اولش - بانوی سراچه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























بانوی سراچه

ترجیح میدم ادای اونایی رو درارم که اصلا براشون مهم نیست کی چی میگه : 

نمی دونم چرا هر وقت سبزیا میخوان نظرشون رو با قانون مداری کامل بیان کنن و به خواسته های منطقیشون برسن ،

 1-تمام کلاسهای ما تشکیل نمیشه! خب البته دستشون درد نکنه ولی بعد که استادا شاکی شدنو یقه ما را گرفتن ، هیچ کدومشون نمیان بگن که ما بی تقصیریم. بگذریم...

2-حتما یه چیزی می سوزه ! دفعه اول برای زنده نگه داشتن یاد مغولان عزیز هم وطن(شونصد هزار سال پیشو میگم، رجوع کنین به تاریخ!) کتابخانه دم در دانشگاه رو آتیش زدن ! از اون به بعد هم: چمن درخت ساعت و ... خب لابد حق داشتنو قانونی بوده، من گردن نمیگیرم ، چون ممکنه متهم به تحمیل عقیده بشم و اگر عقیده ی من رو متحمل بشن حس استعمار بهشون و بهتون دست میده..خلاصه بگذریم.... 

3-راه بندون میشه! از میدون اصلی دیگه نه اتوبوسهای سرویس عبور میکنن نه ماشینهای دارای کارت تردد/البته که منطقیه! منافعش مستقیما متوجه دانشجو میشه ، غیر از اینه که میخوان پیاده روی کنیم تا عمرمون طولانی تر بشه؟

دیروز غیر سبزیا ، معترض بودن ، بعد از نماز توی مسجد نشستن و اقای دکتر لنکرانی هم سخنرانی کردن !  شعار دادن و اعتراض کردن و بیانیه خوندن و رفتن!!؟ اصلا به فکر دانشجوی بدبخت نبودن که حالا باید سوار سرویس بشه و بره کلاسو از سرما یخ بزنه! آخه منطق حکم نمیکنه که توی اون سرما درختی آتیش بزنن تا همه گرم بشن؟ موقعیت پیاده روی رو هم از دانشجو میگیرن اونوقت دو روز دیگه عمرش کاهش پیدا میکنه ، همه ی کلاسها هم که تشکیل شد...


نوشته شده در دوشنبه 88/9/23ساعت 7:14 عصر توسط دها نظرات ( ) |

حقّش ه! مهریه بود و عندالمطالبه ،

رفته بود تا مهریه رو جور کنه ؛ ساعت 10 گلهای روی ضریح و تقسیم می کردند.

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/8/28ساعت 1:7 عصر توسط دها نظرات ( ) |

تقریبا یادم رفته بود که قبلا برای نوشتن چی کار میکردم .بعد از این غیبت نسبتا طولانی دوباره نوشتن و حس و حال اون برام یاد آور خاطره های زیادیه . وقتی از اول عمر اینترنتیت با پر سرعتش کار کرده باشی ، منطقیه که به خاطر عدم دسترسی به اون قید هندلی شو هم بزنی!

سلام ! به احتمال زیاد برگشتم/


نوشته شده در سه شنبه 88/8/26ساعت 11:30 عصر توسط دها نظرات ( ) |

گفت گرسنمه.رفتم سر یخچالشون. چیزی پیدا کنم بخوره.روزه بودم.چشمم به ظرف میوه افتاد.فقط سیب و انگور.فکر کردم شاید بچه ها سیب بیشتر دوست داشته باشن.گفتم سیب میخوری.گفت میشه از انگورامون نخوری؟آخه داره تموم میشه.حتی اگه میتونستم هم نمیخوردم.
اگه یکمی بزرگتر بود میگفت:بفرمایید انگور.برخلاف میلش.
نوشته شده در شنبه 88/4/6ساعت 12:2 عصر توسط دها نظرات ( ) |

فروخته شد
نوشته شده در یکشنبه 88/2/13ساعت 4:51 عصر توسط دها نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak

Archive

Links

Specific

Design

دها
چند صباحی ست که بانوی این خانه نقلی هستم.هم اینک دانشجوی مرز و بومم نیز ام.و امیدم بر این است که بنده هم باشم.

Menu

Others